یه روز کاری و یاد النای قشنگم
مهربان بی منت اداره ام .....زنگ زدم حال دختری رو از مامانم جویا بشم .....مثل همیشه در حال ارام کردن روان منه ....خوب غذا خورده .......الان داره بازی میکنه ....داره میدوه .... مشغول صحبتیم که صدای نرم و نازکشو می شنوم میگه الو به زبون خودش میخواد با من صحبت کنم ...... نا خداگاه می خندم ........ نازم النا :سلام مامانی.........و اون با یه خوشحالی و شنگولی خاص من :غرق در خوشحالی و شوق سلام دختر قشنگم .....نمی تونم توصیف این حالمو بکنم ....... دوباره مامان از اون طرف به النامیگه بگو غذا خوردم .... یعنی فکرکن .....!!!!!..کی این همه به فکر تو هست .....؟ کی براش مهمه که وقتی از عزیزترینت دور...
نویسنده :
Owner
16:42